اوستا بنا طاها
داستان از کارگری تا اوستایی طاها: یکی بود یکی نبود روزی مامان جون به باباجون میگه توی حیاط برام یه سرویس بهداشتی و آشپزخونه و انباری و یه مغازه بزن و باباجون هم به چشم و دست به کار میشه و اما آقا طاها وکارگر داوطلب این داستان ما ادامه داستان به روایت تصویر...... بگووووووووو یا علـــــــــــــــــــــی مامان مامان اول پادویی کن زوده حالا بری رو داربست اونجارو نگاه نکن اینجوری آفرین مامان ............تو میتونی خسته شدی گلم خوب روی دست باباجون نگاه کن تازود راه بیفتی دورت بگردم نه دیگه این همه دقت...........فدات شم بالاخره پله های ترقی...