اوستا بنا طاها
داستان از کارگری تا اوستایی طاها:
یکی بود یکی نبود روزی مامان جون به باباجون میگه توی حیاط برام یه سرویس بهداشتی و آشپزخونه و انباری و یه مغازه بزن و باباجون هم به چشم و دست به کار میشه و اما آقا طاها وکارگر داوطلب این داستان ما
ادامه داستان به روایت تصویر......
بگووووووووو یا علـــــــــــــــــــــی مامان
مامان اول پادویی کن زوده حالا بری رو داربست اونجارو نگاه نکن اینجوری
آفرین مامان ............تو میتونی
خسته شدی گلم
خوب روی دست باباجون نگاه کن تازود راه بیفتی
دورت بگردم نه دیگه این همه دقت...........فدات شم
بالاخره پله های ترقی رو یکی پس از دیگری طی کردی و رسیدی به داربست(البته بندپ)
خوب دیگه مامان جون اومد بهت دستمزدتو روزمزد باهات حساب کنه
به به ..........نوش جونت جگرم
بله این دوچرخه هم ظاهرا خرابه و تصمیم گرفتی تعمیرش کنی
بله ایراد از این نبوده باید بیای این ور چک کنی ظاهرا
تومیتونی......
یکم دیگه.......آهان موفق شدی دیدی گفتم میتونی
تشخیصتونو نگفتید اوستا؟ایراد این دوچرخه کجاشه؟
پدال؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لاستیک؟؟؟؟؟؟
زنجیر؟؟؟؟؟؟؟
اینم دایی ازمدرسه اومدو دید شما باجدیت داری دوچرخه شو تعمیرمیکنی
بردت تو خونه و سر اسباب بازی هات
سوت زدن یادگرفتی و توی همه چی فوت میکنی...........فداتتتتتتتتتت شم
اهان بالاخره پیداش کردی
واما...........کلاغ ــــــــــــــــپر
لباساتو عوض کردم و یه سوپ گرم و بوس و شیرو لالای عمیق
فدای تو بشم مامان ..........تا جایی که به خودت آسیبی وارد نکنی و چیز بد یاد نگیری میتونی هر بازی رو انجام بدی خاک بازی.. گل بازی ..یاپتی ............کودکی کن ومن و غرق کودکیت کن تا زمان در من و تو گم شود
عــــــاشقتــــــــــــــــــم بخدااااااااا