محمدطاهای ما(جوجه طلایی ما)محمدطاهای ما(جوجه طلایی ما)، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

دردونه..یک عاشقانه آرام دگر

مادربودن یعنی......عاشق بودن یعنی....

عشق چیه؟ شاید بگی پوچه یا دروغه ولی من به لطف خدا دوبار طعم عشقو چشیدم وقتی به مهدی نگاه می کردم قلبم تندتر میزد  از دوریش اشکم در میاد  تب کنه من هم تب می کنم حاضرم از جونم واسش بزارم عاشقشم بخدا   طاها یعنی ضربان قلبم یعنی نور چشمم اما مهدی تمام زندگیمــــــــ   مادر بودن یعنی بوسیدن سر انگشتای کوچولو ی پسرک مادر بودن یعنی بوییدن عطر خوش زیر گلوش وقتی مثل یه فرشته خوابیده مادر بودن یعنی زمان های شگفت انگیز شیر خوردنش مادر بودن یعنی خندیدن های بی دلیلش مادر بودن یعنی نشون گرفتنت با انگشت خوشگلش تو ...
30 بهمن 1393

آتلیه یکسالگی

  عکس های خام آتلیه یکسالگی موطلایی    پس از نه ماه انتظار، پس از گذران روزها و شبهای پر از دلهره و اضطراب، در یک لحظه بزرگ و خاص ، در لحظه ای فراتر از زمان و مکان ، در لحظه اتصال آسمان به زمین ، شاهد خلق یکی از بزرگترین معجزات الهی بودم و ... تو آمدی! .... هیچ حرفی برای گفتن ندارم و فقط چشمانم می گریند.... پسرم ! تمام این لحظات را تقدیم آمدنت می کنم. . محمدطای من. این روزها تکرار نمی شوند. دلم می خواهد ثانیه های با تو بودن رو ببلعم. نفس هام رو بشمارم. خنده هات رو ضبط کنم. چشمهاتو ، صداتو، ...
30 بهمن 1393

اولین قدمهات پسرکم

  طاهای من راه افتاد ... دلم به تاب تاب افتاد درست در سن یکسالگی  قبل ازتولدیکسالگیت: واسه اولین بار و به صورت مستقل بدون کمک گرفتن از کسی قدمهای کوچولوتو توی اشپزخونه داشتم به کارام میرسیدم برداشتی و شروع به راه رفتن کردی و افتادی اومدم بلندت کنم خودت زودتربلندشدی... البته از چند روز قبل خودت  تنهایی تاتی میکرد اما با فاصله کم واز ترس زمین خوردن گوشه های مبلو میگرفتی و میخوردی زمین پا نمیشدی ...... روزهای اول که راه رفتنو یاد گرفته بودی از شدت خوشحالی و هیجان تند تند واسه خودت تو خونه راه میرفتی. عجول بودی هی میخوردی زمین و ما میگفتیم یا علی ....وبدون تمرکز و با عجله دوست داشتی فقط بری   کلی هم فیلم گ...
29 بهمن 1393

درخشیدن 5و6مین مرواریدها

بـــــــــــــــــــــــــه بـــــــــــــــــــــــه به شازده مامان .. مرواریدهای 5و6ات مبارک باشه توی پست اولین قدمهات و پنجمین مرواریدت به تاریخ پنج شنبه هفده مهر 1393 من اصلا متوجه مروارید ششمت نشده بودم توی 12ماهگی که مرواریدهایت زدن بیرون متوجه شدم.بعدازتولدت یه مدتی بود شیرمیخوردی گازمیگرفتی و وقتی من بهت میگفتم م َمَ گازنگیر و باهات قهرمیکردم توزودتر قهر میکردی و دیگه شیرنمی خوردی میترسیدی دعوات کنم و خیلی ناراحت بودم هرچی میگفتم بیا مامان بیا بوو نیست نمی اومدی تا روی لثه هات ژل زدم و دست کردم تودهنت دیدم بععععععععله پسرم شاهده 6تا مرواریده و واسه همین داره مامانشو گاز گازی میکنی و داره با مرواریدهاش آ...
12 آذر 1393

اوستا بنا طاها

داستان از کارگری تا اوستایی طاها: یکی بود یکی نبود روزی مامان جون به باباجون میگه توی حیاط برام یه سرویس بهداشتی و آشپزخونه و انباری و یه مغازه بزن و باباجون هم به چشم و دست به کار میشه و اما آقا طاها وکارگر داوطلب این داستان ما ادامه داستان به روایت تصویر...... بگووووووووو یا علـــــــــــــــــــــی مامان مامان اول پادویی کن زوده حالا بری رو داربست اونجارو نگاه نکن اینجوری آفرین مامان ............تو میتونی خسته شدی گلم خوب روی دست باباجون نگاه کن تازود راه بیفتی دورت بگردم نه دیگه این همه دقت...........فدات شم بالاخره پله های ترقی...
11 آذر 1393

استخدامی مامان

ای گل پسر مامان ....... تومرداد ما ه اطلاع رسانی کردن که قراره سازمان تامین اجتماعی استخدامی بزنه و منم چون سابقه تو کارسازمان داشتم با گلی ذوق رفتم و بااینکه فقط یک نفرمیخواستن و 20%سهمیه شهداو.....بود وهمه میگفتن نکن الکی داری یه مبلغی رو پرداخت میکنی واون یه نفر ازقبل تعیین شده و توچه کوچیک داری و هزارتا نه .......... دوست داشتم شرکت کنم و ثبت نام کردم و یه عالمه جزوه از ای استخدام خریدم و پرینت که بخونم اما توی اون 40روزفرجه شما تب شدید کردید و 2هفته دوره درمانت طول کشیدو دریغ از خوندن یه تست هفته اول هفته دوم پیرشدم تاداروهاتو بخوری و تبت بیاد پایین  بعدشم که خورد سوپرایز خاله زهرا و سفربه مشهد برگشتیم...
10 آذر 1393

سفرمشهدوموهای طلایی

ادامه پست امام رضا و نذر محمدطاها.....   هورا پریدیم      ــــــــــــــــــمن برم ادامه مطلب تو هم بیادنبالــــــــمــــــــــ حکایت سفر:من و تو ومامان جون و خاله کبری من .دعوت خاله زهرا باجوجه هاش بودیم عمه خاله راحله هم از عسلویه باپروازخودشو رسوند بهمون و پیش هم بودیم.آجی یلدا هم پیش مابودو خاله زهرا باخاله کبری و عموفرشید و ایدا اومدن ابادان و من و شما هم با باباجون و مامان جون و دایی احمد رفتیم فرودگاه و همدیگه رو دیدیم و بابامهدی هم مرخصی ساعتی گرفت و اومد بدرقه مون شب قبل هرکارمیکردم چمدون ببندم تو نمیزاشتی لباسا رو میریختی بیرون و میرفتی توش مینشستی وادامه داستان به روا...
21 آبان 1393

عیدفطر وسفربه یاسوج

ادامه ماه رمضان...........                 قلبون شکل ماهت بشم من ....ساعت 5صبح ازخونه زدیم بیرون و رفتیم سمت ماهشهر تا خاله زهرا هم ببریم و فرداش عمو فرشید اومد. توی ماشین صندلی عقب خواب بودی گلم تاسربندر نمازعیدفطرهم توی راه توی مسجد سربندر خوندیم وزنعموسحرگفت من نمازنمیخونم دوتا جوجه هارو بده به من و شمابرید بخونید             ازاینجا به بعد عکس هاپیش عمه خاله است بوشهروچون دورازدسترسم بود برام آپلود کرده و گذاشته اینجا دستشم دردنکنه اما من دیگه نمیتونم بچر...
22 مهر 1393

عیدغدیرآمدومحمدطاهارا برای ما هدیه آورد..............

   از کعبه ظهور کرد تا بر همه کس معلوم شود که صاحب خانه کیست عید غدیر مبارک باد بیش ازتولدتو روزهاو ثانیه ها و ساعت ها درانتظارنشسته بودن تا راز زادروز تولدتورابدانند که با طنین انداز شدن صدای گریه ات در 18 ذی الحجه ساعت 12:20ظهر روزعیدغدیر متحیراز ساعت تولد توکه باصدای الله اکبرمتولدشدی شدن ..........من نیز به خود میبالم که مورد عنایت رحمت دوست قرارگرفتم و تورا در بهترین روز و بهترین ساعتش به من هدیه داد   تولدیکسالگیت به عربی مبارک جان دلم قربونت بشم نفسم ..... من  از زمان ازدواجمون 4ساله نیت کردیم به شکرانه موهبت خداو برکت و رزق روزی و شغل باباوعموعلی عید غد...
21 مهر 1393