محمدطاهای ما(جوجه طلایی ما)محمدطاهای ما(جوجه طلایی ما)، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

دردونه..یک عاشقانه آرام دگر

نوروز93و5ماهگی جوجه رنگی

الهی فدای تو گل پسری بشم من خدارو هزاران هزار مرتبه سپاس میکنم واسه داشتن دو مرد زندگیم خیلی خیلی شکرت خدا که جوجه رنگی من تو بغل من و باباشه.............. من و بابایی سعی کردیم  امسال و به بهترین نحو برنامه ریزی کنیم تا اولین نوروز و با هم در کنار تموم اونایی که دوستشون داریم و دوستمون دارن و شادباشیم به همین علت تو این ایام عید باتوجه به مرخصی بابا مسافرت های زیادی ر فتیم که از گرما رفتیم تو سرما و از برف  و کوه رفتیم دریا و بوشهر روزعید ساعت 6:30از آبادان به قصد ماهشهر که سال تحویل همه خونه خاله زهرا باشیم زدیم بیرون و سال تحویل ساعت 8:15بود.خداروشکر ما 7:45 رسیدیم و سال تحویل شدو ...
1 خرداد 1393

مامان ها روزتون مبارک

عاقبت در یکروز از روزهای دور................ کودک من پا به دنیا می نهد ............ آن زمان برمن خدای مهربان ........... نام شورانگیز مادر مینهد.................   میم مثل  مادر         میم مثل من             میم مثل مامانم                      میم مثل مامانش                     &nbs...
1 خرداد 1393

عیدی های زردآلو بابا

بدو بدو یه عالمه عیدی واست خریدم همه اینا رو بابا مهدی بهت عیدی داده بجز اون کفش سفیده که عمه خاله بهت داده فدااااااااااااااااااااااات شم اینم عیدی من به نفسم   این زنجیر هم من و دایی محمد برات خریدیم دایی 200000تومن به شما هدیه داد و من 200000گذاشتم روش و این زنجیرو برای وان یکاد شما خریدیم باباجون بابایی یه عالمه بوس+10000 خان عمو عباس 10000یه عالمه بوس+یه توپ فوتبال+کیف کمک های اولیه عمه مهنازیه عالمه بوس+  10000 عمه شهنازیه عالمه بوس+10000 عمو مهران یه عالمه بوس+10000 عموعلی  یه عالمه بوس+بلوز و شلوارلی عمه خاله  یه عالمه بوس+...
31 فروردين 1393

گاگوله کردن فسقلم

ب گــــــــــــو ماششششششششششششششاالـــــــــــــه                                                                                    بگو دیگه پنج ماه و بیست روز(170روز) اول تصمیم میگیری و هدفتو معلوم میکنی ه...
31 فروردين 1393

1هفته با عمه خاله راحله

این هفته ایی که گذشت عمه خاله پیش مابود گل پسری . کلی به ما خوش گذشت و حال داد هفته خیلی خیلی خوبی بود بعد از مدتها پیش هم بودیم عمه خاله از کنگان اومده بود این همه راه و اومد و ساعت 2شب برای اولین بار شما رو دید و باورش نمیشدکه بالاخره به طاها رسیده همون پسملی که 2سال منتظرش بوده و فیلم تولدتو دیدو یه عالمه گریه به یاد اون روزا و سختی هایی که کشیدیم و ....... عمه خاله وقتی دیدت تو خواب بودی ولی تو خواب براش لبخندزدی و اینقدر دلبری کردی تا بیدارت کردیم و تاصبح دیگه نخوابیدی . جان دلم عمه خاله میگفت این طاهای منه این دستای کوچولوشو ببین وای باورم نمیشه مهدی وقتی میخواستم بهت شیر بدم...
27 فروردين 1393

پنج ماهگی و ضیافت فرنی خورون!

       روزه شدنت مبارک پسرکم عزیز دلکم دوم فروردین 5 ماهه شدی ،  150 روز از اومدن تو فرشته کوچولو به جمع دو نفره خانواده کوچکمون گذشت ، روزهایی که سراسر عشق بود و سرمستی از حضورت گل خوشبوی من ، و من هر روزکه میبوسمت ، نوازشت میکنم ، موهای نرمت روشونه میزنم و صورت لطیف تر از برگ گلت رو میشورم با خودم فکر میکنم که به پاداش کدوم عمل نیک خدا تو رو به من داد، تویی که یک تکه از روح  منی ، تویی که نمیدونم چرا انقدر خاص دوستت دارم ، تویی که آرامش منی و با اومدنت دنیای من پر از یقین شد......   پسرکم فدای تو بشم من . خیلی وقته که من نیومدم و یه عالمه حرف از کارهای شیرین و دلب...
28 اسفند 1392

وبلاگ تکانی

چیزی تا سال جدید نمونده و همه در حال دویدن و تا پنج شنبه 20:20:20همه فعالیت میکنن و دوست دارن همه چیز به نحو احسنت انجام بشه. منم یه وبلاگ تکونی به فسقلم بدهکاربودم اما دلشو نداشتم به خاطرات قبل نگاه کنم . اما از موضاعت وبلاگ شروع کردم و دسته بندی کردم و خیلی برام سخت بود که هر مطلبی رو بخونم و بزارم تو موضوعات خودش  و شد بهانه ایی برای اشک های من . با دیدن اسم طاها تو پست های اولم و............. اما به محض اینکه اشک اول بخواد از گوشه چشمم بیرون بیاد به اذن خدا محمدطاهای گلم بیدارشدو شروع کرد به شیر خوردن و بعد دلبری  و یه عالمه باهاش حال کردم و آهنگ شاد براش گذاشتم و شد دلیل نریختن اشک های من . خدای...
28 اسفند 1392

اولین لگد طاهای من مهدی

عاقبت در يك شب از شب هاي دور* كودك من پا به دنيا مي نهد* آن زمان بر من خداي مهربان* نام شورانگيز "مادر" مي نهد. طاها مهدی و سمیه روز یکشنبه  ١٣٩٠/١٢/١٣ ساعت ١١:١٥ یه شب خوشگل ابری خیلی سردوقتی بابامهدیش از کار اومد یه خسته نباشید آبدار به بابامهدیش گفت پاهای کوچولوشو که برای اولین بار توان حرکت کردن پیداکرده بود محکم به دیوارهای خونه اش کوبید و لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه در حال جون گرفتنه اولین حرکتش برام دردشیرینی داشت که فقط تونستم بهش بگم جانم محکم تر بزن تا بفهمم توسالمی و من تموم این روزهای سختو به عشقت تحمل کنم اولین حرکت طاها        ...
27 اسفند 1392