محمدطاهای ما(جوجه طلایی ما)محمدطاهای ما(جوجه طلایی ما)، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

دردونه..یک عاشقانه آرام دگر

اولین سفردونفره من وجوجه رنگی

داستان این سفر دونفره من وجوجه رنگی        از اونجایی شروع شد که بابا بزرگ عازم حج بودن و باباجون عباس(خان عمو)از بوشهر با عمه مهناز اومدن و همه با هم بابابزرگ و تا اهواز بدرقه کردیم و دعای خیر پشت سرش و از اونجایی که بابابزرگ 10روز دیگه برمیگشت و باباجون عباس هم تصمیم داشتن که برن بوشهر و دوباره برگردن کمی وسوسه کننده بود و به عنوان یه فکر از ذهنم خطور کرد که چه خوب من برم با عمو عباسی و باخودش هم برگردم و بابامهدی هم خیالش راحته. این فکر هماناو عمه خاله تو هوا این فکر مارو به جدیت به همه گفت و برای من و شما برنامه ریزی کردن و ما قرار شد بریم بوشهر و از بوشهر بریم کنگان به مدت 4روز هم اونجابا...
8 خرداد 1393

نوروز93و5ماهگی جوجه رنگی

الهی فدای تو گل پسری بشم من خدارو هزاران هزار مرتبه سپاس میکنم واسه داشتن دو مرد زندگیم خیلی خیلی شکرت خدا که جوجه رنگی من تو بغل من و باباشه.............. من و بابایی سعی کردیم  امسال و به بهترین نحو برنامه ریزی کنیم تا اولین نوروز و با هم در کنار تموم اونایی که دوستشون داریم و دوستمون دارن و شادباشیم به همین علت تو این ایام عید باتوجه به مرخصی بابا مسافرت های زیادی ر فتیم که از گرما رفتیم تو سرما و از برف  و کوه رفتیم دریا و بوشهر روزعید ساعت 6:30از آبادان به قصد ماهشهر که سال تحویل همه خونه خاله زهرا باشیم زدیم بیرون و سال تحویل ساعت 8:15بود.خداروشکر ما 7:45 رسیدیم و سال تحویل شدو ...
1 خرداد 1393

عیدی های زردآلو بابا

بدو بدو یه عالمه عیدی واست خریدم همه اینا رو بابا مهدی بهت عیدی داده بجز اون کفش سفیده که عمه خاله بهت داده فدااااااااااااااااااااااات شم اینم عیدی من به نفسم   این زنجیر هم من و دایی محمد برات خریدیم دایی 200000تومن به شما هدیه داد و من 200000گذاشتم روش و این زنجیرو برای وان یکاد شما خریدیم باباجون بابایی یه عالمه بوس+10000 خان عمو عباس 10000یه عالمه بوس+یه توپ فوتبال+کیف کمک های اولیه عمه مهنازیه عالمه بوس+  10000 عمه شهنازیه عالمه بوس+10000 عمو مهران یه عالمه بوس+10000 عموعلی  یه عالمه بوس+بلوز و شلوارلی عمه خاله  یه عالمه بوس+...
31 فروردين 1393

گاگوله کردن فسقلم

ب گــــــــــــو ماششششششششششششششاالـــــــــــــه                                                                                    بگو دیگه پنج ماه و بیست روز(170روز) اول تصمیم میگیری و هدفتو معلوم میکنی ه...
31 فروردين 1393

1هفته با عمه خاله راحله

این هفته ایی که گذشت عمه خاله پیش مابود گل پسری . کلی به ما خوش گذشت و حال داد هفته خیلی خیلی خوبی بود بعد از مدتها پیش هم بودیم عمه خاله از کنگان اومده بود این همه راه و اومد و ساعت 2شب برای اولین بار شما رو دید و باورش نمیشدکه بالاخره به طاها رسیده همون پسملی که 2سال منتظرش بوده و فیلم تولدتو دیدو یه عالمه گریه به یاد اون روزا و سختی هایی که کشیدیم و ....... عمه خاله وقتی دیدت تو خواب بودی ولی تو خواب براش لبخندزدی و اینقدر دلبری کردی تا بیدارت کردیم و تاصبح دیگه نخوابیدی . جان دلم عمه خاله میگفت این طاهای منه این دستای کوچولوشو ببین وای باورم نمیشه مهدی وقتی میخواستم بهت شیر بدم...
27 فروردين 1393

پنج ماهگی و ضیافت فرنی خورون!

       روزه شدنت مبارک پسرکم عزیز دلکم دوم فروردین 5 ماهه شدی ،  150 روز از اومدن تو فرشته کوچولو به جمع دو نفره خانواده کوچکمون گذشت ، روزهایی که سراسر عشق بود و سرمستی از حضورت گل خوشبوی من ، و من هر روزکه میبوسمت ، نوازشت میکنم ، موهای نرمت روشونه میزنم و صورت لطیف تر از برگ گلت رو میشورم با خودم فکر میکنم که به پاداش کدوم عمل نیک خدا تو رو به من داد، تویی که یک تکه از روح  منی ، تویی که نمیدونم چرا انقدر خاص دوستت دارم ، تویی که آرامش منی و با اومدنت دنیای من پر از یقین شد......   پسرکم فدای تو بشم من . خیلی وقته که من نیومدم و یه عالمه حرف از کارهای شیرین و دلب...
28 اسفند 1392

4ماهگی دردونه

  دوم آبان! چه بی همتا روزی ست برای من بی همتا و بی مانند برای من منی که تو را از جانم دوست تر میدارم... تار و پود ذهنم عجین شد با این زمان خجسته از روزی  که قلبم با حس بودنت آشنا شد...حقا که پرو بالم بخشیدی با آمدنت    ...   اکنون محمدطاهای، فرشته مهربان آرزوهایم! بدان که وجود من لبریز شوق بودن توست چنان سرشارم از بودنت که... که فقط خـــــــــــــــــــــــــــدا میداند و وجود جهان نیز        در زیباترین روز سال                شادی خود را از وجود ...
2 اسفند 1392

خاطرات 3ماهگی محمدطاها

تولد3ماهگیت مبارک باشه عزیزدلم جان دلم عزیز دلم عمه شهناز اینات این همه راه و از بوشهر اومدن واسه دیدن روی ماه تو ونیکان خان . تاریخ 92.11.02 اومدن و وقتی برای اولین بار بغلت کردمتعجب بود که ای خدا این که مهدی خودمه انگار گوچیک شده جان دلم .به چشم من شما شبییه حمیدرضا پسر عمه شهناز و رضا پسر عمو عباست هستی وقتی عمه شهنازت هم تورو بغل میکرد میگفت یاد اون موقع های خودم افتادم انگار بچه های خودم تو بغلمن نیکان هم که نگو انگار علی کوچولو خدابیامرزه مامان بزرگتو گلم ای کاش بو و شما دوتا گل پسر و میدید و علی و مهدی هم ذوق میکردن محمدطاها تو دستای عمه شهناز نیکان تو دستای باباعلی(خو...
25 بهمن 1392

مامان جون شوکتم جات اینجا خیلی خالیه

خدابیامرزتت شوکت خانوم . الان که دارم این پست ومیزارم بعد از 2سال فکر کردن اینو دارم میزارم .بدون اینکه من شما رو ببینم و شما منو من عروس شماشدم خیلی زود رفتی خیلی زود خودتو فدای یکی از نوه هات کردی  تا یکی بمونه و اما تو نباشی .تو مادری کردی و مادر موندی وخیلی جات خالیه .واسه من واسه مهدی واسه محمدطاها . نبودی که دامادی پسرتو ببینی نبودی که نوه دارشدنشو ببینی میدونی من بودم و پسر اولم نبود همیشه به مهدی میگم مهدی میترسم محمدطاها سرنوشتش مثل تو بشه می ترسم من بشم مامانت میترسم دامادیش میترسم خدمت رفتنشو نبینم می ترسم نوه هامو عروسمو نبینم................ بغض داره خفه ام میکنه دیگه ادامه نمیدم فقط یه جمله ...
25 بهمن 1392