محمدطاهای ما(جوجه طلایی ما)محمدطاهای ما(جوجه طلایی ما)، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

دردونه..یک عاشقانه آرام دگر

اولین سفردونفره من وجوجه رنگی

1393/3/8 2:14
نویسنده : مامان بی تاب
1,151 بازدید
اشتراک گذاری

داستان این سفر دونفره من وجوجه رنگی

      

از اونجایی شروع شد که بابا بزرگ عازم حج بودن و باباجون عباس(خان عمو)از بوشهر با عمه مهناز اومدن و همه با هم بابابزرگ و تا اهواز بدرقه کردیم و دعای خیر پشت سرش و از اونجایی که بابابزرگ 10روز دیگه برمیگشت و باباجون عباس هم تصمیم داشتن که برن بوشهر و دوباره برگردن کمی وسوسه کننده بود و به عنوان یه فکر از ذهنم خطور کرد که چه خوب من برم با عمو عباسی و باخودش هم برگردم و بابامهدی هم خیالش راحته. این فکر هماناو عمه خاله تو هوا این فکر مارو به جدیت به همه گفت و برای من و شما برنامه ریزی کردن و ما قرار شد بریم بوشهر و از بوشهر بریم کنگان به مدت 4روز هم اونجاباشیم. خوب با یه عالمه دلتنگی که از بابا مهدی میخواستم دوربشم و مهدی توبگی نرو نمیرم و از این جور حرفا و یه عالمه ترس که اگه برم تو این 10روز دلم براش تنگ بشه چکار کنم به کی بگم برم گردن و اینا چمدان 10روزه رو بستیم و عمو عباس هم پیش ما شب خوابید که صبح راه بیفتیم و اما شب ساعت 3صبح که دیگه وسایل هام جمع بود و داشتم با بابا مهدی حرف میزدیم به بابا مهدی گفتم مطمئنی که من 10روز برم اذیت نمیشی اولش گفت نه اما بعدش گفت حقیقتشو بخوای اذیت میشم چون شرکت شات دان خورده و شاید ظهر بیام خونه و توی خونه بدون تو و لوئیز طاها حوصله ام سر میره.این جمله رو بابا به من گفت و منم گفتم  هرگز نمیرم اما بابا حالا هی گفت میل خودتو اما دیگه دلم رضا نبود و تنها نگرانیم این بود که چه طوری و با چه زبونی به عمو بگیم که نمیام که سپردمش به مهدی و عمو صبح بیدارشد و صبحانه گذاشتم و هنوز شروع به هم زدن چایی نکرده بود مهدی بهش گفت راستش عباس ...................ونمیاد .عمو هیچی رو نشنیده بود به جز نمیاد هیچ وقت یادم نمیره هر لقمه ایی که به زور می داد پایین انگار زهرمار و با بغض داره قورت میده و هر لحظه اشکش می اومد پایین و حتی به من مهدی نگاهم نکرد و با تو خدافظی نکرد .خیلی سخت بود که ازمون برنجه .بابایی اون روزو سرکارنرفت و خوابیدیم و ساعت 9صبح خاله راحل زنگ زد وچرا چرا و خیلی متین و منطقی حرفامو پذیرفت و درک کرد و لی گفت کلی ضدحال بود واسه همه مون خودمونو آماده کرده بودیم واسه 10روز با طاها بودن و حتی رضا مرخصی گرفته و کلی برنامه ریزی .....الان همه افسرده ایم و هر کی یه جا خوابیده و حداقل از طاها واسمون عکس بده و منم این عکس و با واتساپ براش فرستادم....

البته واسه خاله زینب مامان نازنین زهرا(دوست وبلاگی) هم فرستادم و سوپرایزی برای گل پسری طراحی کردو فرستاد

اینم یه هدیه دیگه از خاله زینب

خلاصه مرتب عکس و فیلم خواستن و ما ارسال کردیم

تا بابا مهدی گفت یه چیزی بگم نه نمیگی اینقدر بی حوصله بودم که گفتم حالا حالشو ندارم گفت قول بده نه نمیگی نگام به دیوار بود و بی تفاوت گفت ببین منـــــــــــــــو یه پیشنهاد دارمـــــــــا ناخودآگاه نگام اومد سمتش گفت بگـــم نگاش کردم گفتم حالا چیه شمرده شمرده گفت :تـــــــــــــــــــــــو ک که چمدونتــــــــــــــــو بستی کاری نداری  ماشینو ببرم یه چک کنم لاستیک هاشو بریم نفهمیدم چی شد که عین ذرت تو روغن روی آتیش پریدم بالا و گفتم راست میگی و پر ازماچ و بوسش کردم و خیلی مهربونی و فدات شم و دوست دارم و خلاصه 8شب زدیم از آبادان بیرون  و به کسی نگفتیم داریم میایم که خوشحال بشن ویه جورایی همون طور که بغض عمو رو دیدیم خودمونم شاهد ذوقش بشیم چون یه جورایی دلشو شکوندیم..........

توی راه شما صندلی عقب توی کریرتون بودیدو کلی بازی کردیم

 و خوشحال بودی که داری میری پیش باباجون که کلی باهات بازی میکنه

واجازه میده هرچی دوست داری بخوری و هر کاری بکنی و از همه مهم تر همش میگه طاها رو پوشاکش نکن

خلاصه ساعت 12:30رسیدیم بوشهر و پایگاه هوایی هم که دژبانی داره و اجازه نمیدن بدون هماهنگی وارد بشیم بابامهدی رفت بهش گفت تازه بچه دارشدم بچه امو اوردم واسه بابابزرگش که سوپرایز بشه خواهشا بهشون اطلاع ندید و کفت بسلامتی و مارفتیم و اقا طاها گل که شما باشید و گذاشتیم تو کریرتونو و تو باغ جلو درب توری و زنگ وزدیم و دوربین و روشن کردم ازشون فیلم گرفتن و عمو عباسی اومد دم در و تو رو دید و از ذوق که وای خدا خدایا ببین کی اینجاست مرد من نفسم عشقم یا ابالفضل راحله بیا ببین کی اومده مژگان بیا همه بیاید و تو چشاش پر اشک شده بود و نمیدونست چه کاربکنه و یهوراحل اومده به بی حالی گفت چی شده بابا تا تو رو دید گفت با جیغ واااااااااااااااااای خدا اینو ببین گل پسرمو اوردن و اشک تو چشاش و همه متعجب و بعد خاله مژگان وکلی ذوق و ....و عمو زنگ زد به رضا که رضا پاشو بیا بیا زود خونه ببین چی شده و رضا هم ترس و استرس که شاید اتفاقی افتاده زنگ زد به خاله راحل که چی شده خاله هم واسه اینکه رضا هول نکنه گفت رضا به نظرت کی اینجاست طاها اومده پاشو بیا ااااااااااااااااااا و رضا هم اومدو کلی بغل کردن طاهاو قربون صدقه رفتن و بعد از 30دقیقه همه یادشون افتاد که من و بابا مهدی هم تو راه بودیم و تازه به ما هم دست دادن و حالمونو پرسیدن وجالب اینجا بود وقتی پسرعمو رضا اومد تو خونه بابا رفت جلو بهش دست داد رضا اصلا انگار بابامهدی یه شبحی بود که از جلوش رد شده بهش دست نداد و یه راست اومد سمت تو ومالوچ و ملوچ و وقتی دیدن من وبابات مثل مظلوم ها یه گوشه ایستادیم حتی هنوز ننشستیم تازه باهامون احوال پرسی کردن و خلاصه عمو هم کلی خوشحال شد و فداش بابا مهدی برگشت آبادان سرکار و من و شما موندیم بوشهر(مستند دیدار شما با خواهانت ثبت و نگهداری می شود.)

راستی مامانی تو اون لحظه اینقدر همه به وجد اومده بودن و من وبابات و ندیده بودن که ذوق عکس گرفتن از یادم رفته بود.

و ادامه این داستان  به روایت تصویرو کلی  فیلم های پرخاطره که چندتاشو برات اینجا یادگاری میزارم

اول از همه یه عکس از برگه مهمان نکته جالش اینجاست که به زیر 15سال نیاز به برگه ورود ندارن اما عموعباسی گفته که یعنی چی طاها مرده چی میگید شما مثل یه مرد باید اسمشو بنویسد کنار اسم باباش .مثل یه مرد اومده پیش من  .خوب دیگه اونا هم دستورو اطاعت کردن  دیگه

 

     

         

وقتی برای اولین بار بطور مستقل نشستی (9اردیبهش ماه یعنی شش ماه و 7روز)

 

صبح از خواب بیدار شدی یعنی ساعت 2:30که عمو رضا از خدمت اومده بود و روی سر کول بنده خدا رفتی و کلی ذوق)

اینجا هم که ماشالله باباجون هرچی میزاشت دهان شما و شما هم نوش جان در نتیجه دل پیچه و روی شکم خوابیدن

لحظه خداحافطی با عمورضا(عمو خیلی تودار دلتنگیشو زیادنشون نمیده)

دیدی گفتم مامان جون(این عکس شکارلحظه ها بود تا حواسش پرت دلتنگی و دل کندن از تو بود این عکس با گوشی عمه خاله گرفتم)

 

کم کم آماده شدیم رفتیم کنگان خونه عمه خاله و مراسم خداحافظی با عمو رضا و باباجون

توی ماشین عمه خاله ورفتیم کنگان

لب دریا کنگان و شکلات به دهان

 

ازخواب بیدارشدی و با خوش رویی اومدی سراغ مامانی

 

بازی عمه خاله و جوجه طلایی

خونه عمه خاله هال و پذیرایی اش دو دربود شما فسقل هم که از خونه آپارتمانی اومدی به ویلایی و با روروک همش با دنده 5 لایی می کشیدی و

 

فدای دلبریییییییییییی هـــــــــــــــــــــات بشم من

 

دوستتتتتتتتتتتتتتت دارم

یه عصرانه دلچسب دعوت عمه خاله

یه جستجو جانانه تو ی آشپزخانه

نتیجه این جسنجو به حمام ختم شد 

عاشق خنده هــــــــــــــــــاتم

یه ماچ محکم از عمه خاله

و چرت بعد از حمام

 

بعد از این چرت جانانه با مامان و عمه خاله رفتیم آتلیه و عکسای خوشکل خوشکل شش ماهگی رو گرفتیم .

باباجون اومدکنگان دنبالمون و رفتیم بوشهر و منتظر شدیم تا باباجون برن فرودگاه دنبال عمه  فرحناز(عمه اینا خونه شون مشهده)

و اولین دیدار عمه فرحناز و شما گل پسری دست کمی از دیدار اول من و شما نداشت.

داستان دیدار طاها و عمه فرحناز:

شما(جوجه رنگی) و عمو رضا تو اطاق داشتن بازی می کردی خاله هم تو اطاق خیاطی ومنم تو آشپزخونه داشتم سالاد الویه درست میکردم که عمه با باباجون اومدن و روبوسی و ماچ و بوسه که عمه گفت"کوش کوش کجاست" و یه سرک کشید تو پذیرایی تو اطاق ها که باباجون گفت "مرد من کجایی"که عمه تو اطاق پیدات کردباباجون بغلت کرد که بزارت تو بغل عمه اما یهو عمه حالش بدشد گفت "وای وای عباس من و بگیر نمی تونم بایستم بدنم داره می لرزه"یه دفعه چشماش بارونی شدو تو بغل هم گریه کردیم و تو بغلم آروم گفت" خداروشکر این پسر و بالاخره من دیدم" و چشمای همه بارونی شد و کم کم شما رو بغل کرد و غرق بوسه تون کرد .

بله پسرکم من با پوست و استخونم اون اشک ها و لرزش تن و درک میکنم می دونی چرا؟چون

محمدطاها شما اجابت ده ها دعایی از ده ها سینه  

دلیل خنده ها و لبخندهای بی وقفه ات که دل همه رو میبری  این اجابت همون دعاست .

خدا به پاداش قطره قطره اشکی که برای دیدن تو ریختیم ودعات کردیم به پاداش اون گریه های تو دلی و رو گونه ایی همه کسایی که دوستت دارن به فرشته هاش گفت لبخند بی انتها رو بوسه بزنید به لب های محمدطاها .تو یک معجزه از خدایی.

عمه فرحناز یکی از اونایی بود که هیچ وقت من و تو بدترین شرایط تنها نزاشت و تو رو اول از خدا و بعد از امام رضا طلبید واسه همین وقتی شما رو دید خدارو حس کرد که دعاهاش مستجاب شده .

اینم اولین عکس یادگاری گل پسری با عمه فرحناز(تولد مجتبی)

 

                          

باباو عمه فرحناز (استقبال بابابزرگتو مسیر اهواز)

            

پسندها (4)

نظرات (1)

عمه خاله
25 خرداد 93 19:39
سلام جان دل عمه خاله.وای وقتی عکسا رو دیدم یادم به اون روزا افتاد.شما گل پسر نفس همه ایی واسه هممون یه فرشته ی اسمونی هستی.هر موقه به یاد سختی که مامانی کشید می افتم اشک تو چشمام جمع میشه اما میدونم خدا با دادن شما هدیه اسمونی تمام سختی ها رو از ذهنش پاک کرده.دوستتتتتتتتت دارم