محمدطاهای ما(جوجه طلایی ما)محمدطاهای ما(جوجه طلایی ما)، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

دردونه..یک عاشقانه آرام دگر

محمدطاهای ما وخانواده اش

بازم سلام به گل پسرم که دیگه نه خواب برای مامان گذاشته نه استراحت گل پسرم هزار الله اکبر به تو قربون ورجه وورجه هات .شب تا صبح بیدارم همش تو دستشویی یا نشستنی می خوابم خوب دیگه بهشت زیر پای مادرانه دیگه      الهی قربون گل پسرام بشم من خوب ببین پسر گلم خانواده اتو بهت معرفی میکنم که انشالله خواستی کم کم با شیرین زبونیت حرف بزنی خانواده اتو چی صدا کنی بابای مامانی ................باباجون بابای بابایی.................بابابزرگ داداش بزرگه بابا(عموعباس)................باباجون مامان مامان..................مامان جون زن داداش بزرگه بابا(خاله من)............
29 شهريور 1392

من و بابابرگشتیم .........

ســـــــــــــــــــــــــلام سلام به دونه سیبم که الان دیگه بزرگ شده و شده یه توپ بسکتبال فضول سلام به همه ی دوستای گلم که وقتی نیستم اس میدن و زنگ میزنن و خلاصه جویای حالم هستن بعد از یه غیبت طولانی اومدم با یه عالمه حرف و تعریف از کجا شروع کنم ...خوب معلومه از پسر گلم شروع میکنم و از پسرم میگم دردونه ما هم الان دیگه بزرگ شده و مامان و خیلی خیلی اذیت میکنی از اذیت هات برات بگم الهی فدات بشم لگدهاتو ورجه وورجه هات بهم از طرفی آرامش میده از طرف دیگه درد داره حرکاتت از این ور به اون ورشدن هات همه همه باعث تهوع و استفراغم میشه اخه گل پسرم تو که گناهی نداری مامان یه ذره شکمش جای بخیه ها اذی...
17 شهريور 1392

از دریاو بوشهر برگشتیم

چهارشنبه شب ساعت 11شب من وشما و بابایی و دایی محمد گازشو گرفتیم تا بوشهر رفتیم هم برا ی صحت و سلامت عمه مهناز که بنده خدا هم آپاندیست عمل کرده بود و هم با سیلندر گاز سوخته بود وهم بدرقه پسر خاله رضا که عازم خدمت و سربازی و یه عالمه گریه زاری و.......... که خوشبختانه هم خاله عمه خوب بودو هم رضا عازم نشد و بعد از نرفتن رضا ما اینجوری شدیم از خودم بگم برات که اونجا هم همش استفراغ و دل درد عمه خاله راحله همش با روغن زیتون می اومدو با تو حرف میزد و ماساژ میداد تو هم دلشو برده بودی و خودتو برای همه لوس میکردی و جولان داده بودی پسر گلم همه و همه دوستت دارن و برای اومدنت دارن لحظه شماری میکنن . خاله مژگان ماما...
15 شهريور 1392

بعد از کلی تاخیر و کار و خستگی اومدم برات بنویسم

در من جوانه ای روییده زنده و زیبا به یمن شکفته شدنش اوج میگیرم... در من جوانه ایست روینده از من و عشقم ... که با نفس هایش جان میگیریم...   مادر بودن خیلی حس قشنگیه ... وقتی بچه نداری همه بهت میگن وای یه وقتی نذاری بچه دار شیا ... اول حسابی تفریح کن و عشق و حال کن بعد ... که بچه فرصت همه چیز و ازت می گیره... که دیگه با بچه واسه هیچ کاری وقت نداری و ... تو هم هی با خودت می گی وای یعنی واقعا اینقدر مادر شدن سخته  ؟؟؟ ولی چطوریه که اینقدر بچه در طول روز و سال به دنیا میاد؟؟؟ چرا همه اینقدر واسه داشتن همین بچه که میگن چیزی جز دردسر نداره  دارن تلاش می کنن و اینقدر این ...
15 شهريور 1392

مریضی مامان جون

  وای پسرم وای که چه روزها و لحظات سختی رو داشتیم مامان جون یعنی مامان من یکدفعه دلش درد گرفت و رفتیم بیمارستان و گفتن چسبندگی روده است و روده کوچک مسدود شده و باید عمل بشه و وای ........... عمل می شه و 50 به 50است رضایت عمل و ............ خیلی سخته تا 3صبح پشت درب اطاق عمل ایستادن و ........ صدای ناله های مادتو شنیدن و ناتوان از انجام کاری............. خواهرت بابات وداداش هات و همه همه منتظر یه خبر خوب همه درحال گریه ........... اما مامان تو دریغ از یه لحظه اشک ریختن و ترسیدن میدونی چرا ؟ چون من به خدای خودم ایمان دارم و می دونی چرا ؟چون من ازش مامان امو خواستم و اونم بهم می...
10 شهريور 1392

دارم میریم بزنیم به دریا و با یه دنیا انرژی به استقبالت بشینیم ...........

زبان که بند بیاید، قلم هم جوهری برای نوشتن ندارد. مدام موج ها به سنگلاخ های ساحل می خورند و بی آنکه فرصتی داشته باشی تا دستی بر سرشان بکشی، زود خودشان را عقب می کشند و آرام همانطور که نگاهت به رفتنشان دوخته می شود محو می شوند.    دریا عجب جای عجیبی است. بزرگ و آرام است. تا چشم کار می کند آرام است. اما وقتی دلت را مبصر کنی دیگر آرامشی نمی بینی، فقط بزرگیش کوچکی دلت را به رخ موج ها می کشد. دلیلی ندارد موجی بر ساحل قلب کوچکت بخزد وقتی بزرگترین حرفی که درونش جا می شود هوا باشد.   به دریا نگاه کن، قرن هاست مردم حرف هایشان را در بطری گذاشته اند و به دریا سپرده اند. چه اشکهای عشاق دل شکسته و نشکسته ای که با قطرات دری...
7 شهريور 1392

سلام به قندعسلم

سلام به گل پسرم به قندعسلم الهی مامان فدای اون لگدهای پرجونت بشم که با تمام قوا می کوبی که به مامان و بابا بگی :آهای مامان و بابای بی تاب منم هستم و بی تاب تر از شمام و چیزی از این 270 روز نمونده که منم بیام تو آغوشتون و منوپر از عشقتون کنی وغرق اشیونه تون بشم........... الهی مامان فدات بشه با ذکرایه الکرسی به استقبالت نشستیم امیدم خیلی وقته که نیومدم و تو دفترچه خاطرات مجازیت برات چیزی بنویسم اما تمتم حال خوب و بدم رو برات تو کاغذ یا تو موبایلم برات ثبت کردم و به زودی ایمیج میگیرم برات میزارم عزیز دلم من الان 1ماه میشه که خونه مامان جون اینا هستم و با اینترنت ایرانسل مرتب میام و نظرات دوستاتو تایید می کنم اما نوشتن با...
2 شهريور 1392

نامه من به مسافر بهشتم

نامه من به مسافر بهشتمه می دونم اینو میخونی چون از دلم بلند شده و برای تو مینویسم دوست دارم برات نامه بنویسم هرچند که می دونم چیزی تا یکسالگیت نمونده اما نمی تونی درک کنی که من چی میگم ..... پسرم  سلام عزیز ترینم سلام امیدسرابم سلام مامانت مدتهاست که گونه های اشک آلودش رو به امید در آغوش گرفتن تو خشک میکنه.مدتهاست که با تو داره زندگی میکنه و هرگز از یاد نبردم با هم بودنمان را.صورتتو ندیدم بو و بوسه شیرینتو نچشیدم اما لحظه به لحظه شوقم برای دستای کوچولوداداشت که قراره سیلی نوزادی قشنگی به  دو طرف صورتم بزنه بیشتر میشه . اما وقتی فکر میکنم که چرا تو الان کنارم نیستی قلبم سوراخ میشه و ذوقم کورو شوق به خشم تبدیل ...
15 مرداد 1392

خداااااا

خدا: بنده ي من نماز شب بخوان و آن يازده رکعت است بنده: خدايا !خسته ام!نمي توانم  خدا: بنده ي من، دو رکعت نماز شفع و يک رکعت نماز وتر بخوان.   بنده: خدايا !خسته ام برايم مشکل است نيمه شب بيدار شوم. خدا: بنده ي من قبل از خواب اين سه رکعت را بخوان. بنده: خدايا سه رکعت زياد است   خدا: بنده ي من فقط يک رکعت نماز وتر بخوان   بنده: خدايا !امروز خيلي خسته ام!آيا راه ديگري ندارد؟ خدا: بنده ي من قبل از خواب وضو بگير و رو به آسمان کن و بگو يا الله بنده: خدايا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم مي پرد!   خدا: بنده ي من همانجا که ...
7 مرداد 1392

همیشه کنارم باش

 وقتی تنها ميشمو احساس تنهايی تمام وجودمو فرا ميگيره يک ان ياد تو بيشترو بيشتر ميشه ... وای خدای من يه موقعهايی فکر ميکنم با خودم که اگه تو نبودی من ميخواستم به کی پناه ببرم از فرط بی پناهی تو اين دنيا. هر روزو هر لحظه زشتيهای دنيا رو با چشمای خودم ميبينم....پايين اومدن ارزش انسان بودنوو لحظه هايی که گريه نکردمو اشک نريختم به خاطر ظلم به انسانيت... چقدر سخته ديدن پير مردی با پشت خميده که با داشتن ۸ تا دختر با نگاهی ملتمس انقد تو رو خدا تو رو خدا ميکنه که يه ليف ازش بخری...اون لحظه با نگاه کردن توی چشماش چه حسی بهت دست ميده؟؟ وای ...................خدای من خدای من تو چقدر عظيمی.. انقدر عظيمی که درک عظمتت قلب بزرگی ميخواد. ...
4 مرداد 1392