محمدطاهای ما(جوجه طلایی ما)محمدطاهای ما(جوجه طلایی ما)، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

دردونه..یک عاشقانه آرام دگر

جواب ازمایش بارداری

روزهای اخر پاییز دوروز  به شب یلدا مونده بود حال عجیبی داشتم یه حس شادی توام با ترس و هیجان و سر گیجه مدام یه نفر تو گوشم بهم تبریک می گفت  وقتی به بابا مهدی گفتم کنار لبش یه چاله افتادو  مرخصی گرفت و اومددنبالم و رفتیم آزمایشگاه.یک ساعت زمانی که اونجا نشستیم و منتطر جواب آزمایش بودیم مدام با خودمون فکر میکردیم و مطمئن بودم که تو دلم یه زندگی داره جون میگیره اما چشام به دست دکتر بود تا جواب آزمایشارو بهمون بده تموم این مدت کنار بابایی رو صندلی یا لبام گازگازی می کردم یا دستشویی می رفتم. نفس کشیدنم شمرده شمرده شده بود بابا مهدی خودش سرتاسر هیجان بود اما واسه اینکه منو آروم کنه ازم فیلم می گرفت و به هیجان من می خندید وقتی دک...
26 اسفند 1392

بدون عنوان

این روزها نوزادی در من در حال متولد شدن است                                               صدای تپش قلبش را میشنوم                                              و انگشتان دستش را که قلقلکم می دهد ...
26 اسفند 1392

4ماهگی دردونه

  دوم آبان! چه بی همتا روزی ست برای من بی همتا و بی مانند برای من منی که تو را از جانم دوست تر میدارم... تار و پود ذهنم عجین شد با این زمان خجسته از روزی  که قلبم با حس بودنت آشنا شد...حقا که پرو بالم بخشیدی با آمدنت    ...   اکنون محمدطاهای، فرشته مهربان آرزوهایم! بدان که وجود من لبریز شوق بودن توست چنان سرشارم از بودنت که... که فقط خـــــــــــــــــــــــــــدا میداند و وجود جهان نیز        در زیباترین روز سال                شادی خود را از وجود ...
2 اسفند 1392

خاطرات 3ماهگی محمدطاها

تولد3ماهگیت مبارک باشه عزیزدلم جان دلم عزیز دلم عمه شهناز اینات این همه راه و از بوشهر اومدن واسه دیدن روی ماه تو ونیکان خان . تاریخ 92.11.02 اومدن و وقتی برای اولین بار بغلت کردمتعجب بود که ای خدا این که مهدی خودمه انگار گوچیک شده جان دلم .به چشم من شما شبییه حمیدرضا پسر عمه شهناز و رضا پسر عمو عباست هستی وقتی عمه شهنازت هم تورو بغل میکرد میگفت یاد اون موقع های خودم افتادم انگار بچه های خودم تو بغلمن نیکان هم که نگو انگار علی کوچولو خدابیامرزه مامان بزرگتو گلم ای کاش بو و شما دوتا گل پسر و میدید و علی و مهدی هم ذوق میکردن محمدطاها تو دستای عمه شهناز نیکان تو دستای باباعلی(خو...
25 بهمن 1392

مامان جون شوکتم جات اینجا خیلی خالیه

خدابیامرزتت شوکت خانوم . الان که دارم این پست ومیزارم بعد از 2سال فکر کردن اینو دارم میزارم .بدون اینکه من شما رو ببینم و شما منو من عروس شماشدم خیلی زود رفتی خیلی زود خودتو فدای یکی از نوه هات کردی  تا یکی بمونه و اما تو نباشی .تو مادری کردی و مادر موندی وخیلی جات خالیه .واسه من واسه مهدی واسه محمدطاها . نبودی که دامادی پسرتو ببینی نبودی که نوه دارشدنشو ببینی میدونی من بودم و پسر اولم نبود همیشه به مهدی میگم مهدی میترسم محمدطاها سرنوشتش مثل تو بشه می ترسم من بشم مامانت میترسم دامادیش میترسم خدمت رفتنشو نبینم می ترسم نوه هامو عروسمو نبینم................ بغض داره خفه ام میکنه دیگه ادامه نمیدم فقط یه جمله ...
25 بهمن 1392

پنج دقیقه با طاها

خوب خوب قندعسلم از ممکو اومدیم ساعت 12شب تمام مسیرو روی پام تو ماشین خوا بودیم تارسیدیم گذاشتمت جلوی بخاری کم کم بیدارشدی و دل من و بابایی با دلبری هات بردی   مامانی عزیز دلم  طبق عادت همیشگی همه بچه ها اول خمیازه کشیدی و میخواستی دوباره بخوابی اما نزاشتمت بخوابی گفتم یکم بازی و تخلیه شکم بعد خواب چون می دونستم اگه بخوابی 1ساعت دیگه بیدار میشدی و تمام شب و باید پاس میدادم اینجا دیگه چشای نازتو بازکرده بودی و چشم انتظار شیر بودی   اینجا یه دفعه چشمای نازت من و بابایی رو دیدی که داریم برات بال بال میزنیم که محبت کردی بیدارشدی اینجا نمیدونستی به بابا نگاه کنی یا مامان گ...
5 دی 1392

ادامه اولین ها.......

اولین بیرون رفتن ما (وای که مردم تا وسایلتو جمع کنم)خیلی سخت بود اینجا همگی که 10روزه شما تمام شد رفتیم خونه باباجون اینا همگی یعنی من و شماو بابا و خاله زهرا و مامان جون وایدا و یلدا....... اولین باری که با دستای خودم لباسای کوجولوی تن نازتو شستم نیست که خونهما آپارتمانیه آفتاب نیست و این همه راه رفتی خونه مامان جون..... اما شانس ما بارون زدو........... اینم یه عکس از ناف محمدطاهای من و دستیند اطاق عمل من و شماو ساعت و دقیقه متولد شدن شما این عکش و دوست دارم حیفم اومد نزارم جز اولین هاست اینجا بابا اروم و بااحتیاط تورو خوابونده رو سینه اش و تو هم با آرامش خوابیدی &...
1 دی 1392