جواب ازمایش بارداری
روزهای اخر پاییز دوروز به شب یلدا مونده بود حال عجیبی داشتم یه حس شادی توام با ترس و هیجان و سر گیجه مدام یه نفر تو گوشم بهم تبریک می گفت وقتی به بابا مهدی گفتم کنار لبش یه چاله افتادو مرخصی گرفت و اومددنبالم و رفتیم آزمایشگاه.یک ساعت زمانی که اونجا نشستیم و منتطر جواب آزمایش بودیم مدام با خودمون فکر میکردیم و مطمئن بودم که تو دلم یه زندگی داره جون میگیره اما چشام به دست دکتر بود تا جواب آزمایشارو بهمون بده تموم این مدت کنار بابایی رو صندلی یا لبام گازگازی می کردم یا دستشویی می رفتم. نفس کشیدنم شمرده شمرده شده بود بابا مهدی خودش سرتاسر هیجان بود اما واسه اینکه منو آروم کنه ازم فیلم می گرفت و به هیجان من می خندید وقتی دکتر صداکرد خانم جهانگیری .......
جواب آزمایشارو گرفتم و بابات ازدستم کشید که خودش بخونه و این خبرو بهم بده تو خیابون بالا پایین می کردیم همه متوجه شده بودن از ازمایشگاه تا شیرینی فروشی تا خونه بابا جون هات اشک می ریختیم به پهنای صورتمون و دستمون تو دست هم و فقط یه جمله از ذهن هر دوی ماخطور می کردو به زبان آوردیم
خدایا خدایا شکرت هزاران هزارمرتبه شکرت ما برای رسیدن بهم خیلی سختی کشیدیم اما از زمانیکه گفتیم خدایا توکل و امید ما به تو ست همه ناهمواری ها رو هموار کردی برای ما و این محبت و هدیه بزرگت و برمبنای همون توکل و ایمان بدون سختی کشیدن به مادادی .