پنج دقیقه با طاها
خوب خوب
قندعسلم از ممکو اومدیم ساعت 12شب تمام مسیرو روی پام تو ماشین خوا بودیم تارسیدیم گذاشتمت جلوی بخاری کم کم بیدارشدی و دل من و بابایی با دلبری هات بردی
مامانی عزیز دلم
طبق عادت همیشگی همه بچه ها اول خمیازه کشیدی و میخواستی دوباره بخوابی اما نزاشتمت بخوابی گفتم یکم بازی و تخلیه شکم بعد خواب چون می دونستم اگه بخوابی 1ساعت دیگه بیدار میشدی و تمام شب و باید پاس میدادم
اینجا دیگه چشای نازتو بازکرده بودی و چشم انتظار شیر بودی
اینجا یه دفعه چشمای نازت من و بابایی رو دیدی که داریم برات بال بال میزنیم که محبت کردی بیدارشدی
اینجا نمیدونستی به بابا نگاه کنی یا مامان گیج شده بودی .جان دلم
من وبابایینتیجه :من عکس بگیرم و بابایی برات آقاآقا کنه
قربون تبسمت بشم بخند دیگه .بابایی داره تمام تلاششو میکنه واسه یه لبخندتو
بابامهدی:
به به جانم..........بالاخره خندیدی
جانم با خندت به بابا انرژی دادی
بابامهدی:
جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانم
فداتتتتتتتتتتتتتتم
فدای آقاگفتنت بشم من
عاشقتم بخدا
جانمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی
فدای چشای پرخوابت بشم من
قربون خمیازه ات.خوابت میاد جان دلم خوب دیگه بریم جیش بوس لالا