از دریاو بوشهر برگشتیم
چهارشنبه شب ساعت 11شب من وشما و بابایی و دایی محمد گازشو گرفتیم تا بوشهر
رفتیم هم برا ی صحت و سلامت عمه مهناز که بنده خدا هم آپاندیست عمل کرده بود و هم با سیلندر گاز سوخته بود وهم بدرقه پسر خاله رضا که عازم خدمت و سربازی و یه عالمه گریه زاری و..........
که خوشبختانه هم خاله عمه خوب بودو هم رضا عازم نشد و بعد از نرفتن رضا ما اینجوری شدیم
از خودم بگم برات که اونجا هم همش استفراغ و دل درد
عمه خاله راحله همش با روغن زیتون می اومدو با تو حرف میزد و ماساژ میداد تو هم دلشو برده بودی و خودتو برای همه لوس میکردی و جولان داده بودی
پسر گلم همه و همه دوستت دارن و برای اومدنت دارن لحظه شماری میکنن .
خاله مژگان مامانیت که غذاهاشو میبرد تو حیاط اماده میکرد از دایی محمد و رضا و حمید رضا و عموعباس و حتی مرتضی پسر عمه شهناز که دیگه نگو همه مراعات میکردن
مرتضی که دیگه نگو همش میگفت دایی دست انداز دومتر جلوتره .دایی مواظب باش دایی پلاستیک حتما بیار واسه زندایی .زندایی بیا اینجا بایست اونجا خطرناکه و .........
خلاصه پسر گلم اینجا همه منتظر اومدن تو هستن
حالا یه خبر جدید هم بهت بدم
شــــــــــــــــــــــــاید شــــــــــــــــــاید به احتمال 50%تو هم مثل بابایی متولد بوشهر بشی
تا ببینیم خواست خدا چیه؟
راستی ورجه وورجه هات دل عمه خاله رو برده بود اگه بریم بوشهر که دیگه من مطمئنم مامان میشه
راستی عجب دریایی بودو ابی و بزرگی و عظمتی بی انتها
عزیزدلم .شازده زندگی من .عزیز دلم ما روی زمین همه در انتظار زمینی شدنت هستیم
این جمله رو همیشه من به بابامیگم صبح و ظهرو شب الان به هر دو مرد زندگیم میگم اگه باباحسودی نکنه
دوستتون دارم
تا ابد
تا انتها