دلنوشته پایان روزهای پاییزی من و مهدی............
پاییز می رسدکه مرا مبتلا کند
بارنگ های تازه مرا آشنا کند
پاییزمی رسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچه جا کند!
او می رسد که پس از نه ماه انتظار
راز درخت باغچه را برملا کند
او قول داده است که امسال از سفر
شادی های تازه بیارد خدا کند
او می رسد که بازهم عاشق کند مرا
او قول داده است به قولش وفا کند
پاییزعاشق است وراهی نمانده است
جز اینکه روز وشب بنشیند دعا کند
شاید اثر کندوخداوند فصل ها
یک فصل را به خاطر او جابه جا کند
توی تقویمم خواستم از تو بگیرم تابستان لعنتی پارسال را
توی تقدیرم خواستم راه شما را جدا کنم
پاییز امسال مرا به وهم و شادی عجیبی فرو خواهد برد میدانم
خش خش...صدای پای خزان است ُیک نفر
در را به روی حضرت پاییز باز کند...
او می خواهد من و مهدی را شا د کند
او میخواهد ما رو شاد کند
امروز دوشنبه است و چیزی تا پایان این 9ماه انتظار که نه 24ماه انتظار نمونده .همه مون چشم انتظار اومدنت هستیم خونه رو برات آزین بستیم تا بیای و با صدای گریه و خنده ات حال و هوای این خونه و این دل ها رو عوض کنی .
شمارش معکوس رو از خیلی وقت شروع کردیم و چیزی تا 8/8نمونده
قدرت نوشتن و بیان احساسمو ندارم نمی دونم چرا؟شاید حسم و حرفای تو دلم فراتر از این باشد که اینجا بیان کنم و برایت بنویسم
هرروز و هر شب یک روز و از روزهای انتظار زندگیمون خط میزنیم از همه اون روزها و شب های سخت به شمارش معکوس 10رسیدیم
یعنی 10روز دیگه .............
خبر از آمدن هدیه ای از خداست