از دریاو بوشهر برگشتیم
چهارشنبه شب ساعت 11شب من وشما و بابایی و دایی محمد گازشو گرفتیم تا بوشهر رفتیم هم برا ی صحت و سلامت عمه مهناز که بنده خدا هم آپاندیست عمل کرده بود و هم با سیلندر گاز سوخته بود وهم بدرقه پسر خاله رضا که عازم خدمت و سربازی و یه عالمه گریه زاری و.......... که خوشبختانه هم خاله عمه خوب بودو هم رضا عازم نشد و بعد از نرفتن رضا ما اینجوری شدیم از خودم بگم برات که اونجا هم همش استفراغ و دل درد عمه خاله راحله همش با روغن زیتون می اومدو با تو حرف میزد و ماساژ میداد تو هم دلشو برده بودی و خودتو برای همه لوس میکردی و جولان داده بودی پسر گلم همه و همه دوستت دارن و برای اومدنت دارن لحظه شماری میکنن . خاله مژگان ماما...