محمدطاهای ما(جوجه طلایی ما)محمدطاهای ما(جوجه طلایی ما)، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

دردونه..یک عاشقانه آرام دگر

التماس دعا

1392/12/26 18:22
نویسنده : مامان بی تاب
355 بازدید
اشتراک گذاری

و شما :

ای گوش هایی که تنها گفتن های کلمه دار را می شنوید !

پس از این جز سکوت سخنی نخواهم گفت.

و شما :

ای چشمهایی که تنها صفحات سیاه را می خوانید !

پس از این جز سطور سپید نخواهم نوشت.

و شما :

ای کسانی که هرگاه حضور دارم بیشترم تا آنگاه که غایبم...

پس از این مرا کمتر خواهید دید !!

 

سلام به پسرگلم .قلب

مامان جان چندروزی بود که به اینترنت دسترسی نداشتم . نتونستم تو این دفترچه خاطرات برایت چیزی بنویسم اما تویه دفترچه خاطرات دیگه یعنی پشت دفترچه درمانی بیمه ام برات یه چیزایی نوشتم .

اصلا دوست ندارم برایت اینارو به یادگار ثبت کنم و ناراحتت کنم اما متاسفانه مامان چندروزه مریضه و بستری بودم .در همین حدبدونی کافیه .

الان هم حال ندارم شاید مدتی نتونم بیام و برایت از خاطراتم بگم چون روزای قشنگی ندارم فقط دارم درد میکشم و تنهاامیدم و دلخوشیم اینه که تو حالت خوبه.

دوستت دارم قربونت برم .

شاید شاید بابا مهدی وقت کرد بیاد و برات بنویسه.

شبانه روز دعا میکنم زود شهریور برسه و ببینمت و خستگی و این رنجوری از تنم بیرون بره.

مث همیشه من و بابا دوستت داریم و عاشقتیم و بی تاب از انتظار.

 

خدایا...

طاهای  من...

پسرم...

امانتی که به من و مهدی سپردی اش...

خیلی کوچک است هنوز...

هنوز توان خندیدن و گریه  رو ندارد.....

خودت بهتر میدانی!

که من تاب این روزا رو ندارم ...

خدایا تو بزرگی و ناله من خیلی کوچیک

پس کمکم کن

عاجزانه دارم صدات میکنم گوشه چشمی به من بنگر

هدیه ایی که تو به من دادی  خیلی کوچیکه هنوز....

خودم و این هدیه و رو میسپارم به خودت..

همیشه گفتم و الان هم باز میگم ......

تو خواستی من تو این دنیا باشم  ..............

تو خواستی طاهای من باشه پس مارو فراموش نکن..................

شایدم محمدطاهای من باشه ماروتنهانزار.......


 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

عمه خاله راحله
6 خرداد 91 13:47
سلام.منم عمه خاله ي غمگين.جواب كنكور ارشد رو زدن.مجاز شدم اما رتبم افتضاحه.شايد پيام نور ناكجا آباد قبول شم كه آقاي شوهر نمي ذاره دور بشم ازش.راستييييي تو الان ماماني برام دعا كن سال ديگه قبول بشم.يه عالمه بوسسسس.به خدا سپردمت


سلام عزیزدلم.غصه نخور خدابزرگه.انشالله اگه مصلحت تو در اینه که تا سال دیگه صبر کنی توکل کن.حامد هم بدون تو نمیتونه که زندگی کنه؟برو رنج زن پست قبلی رو بخون تا بدونی زن ها چرا محدودن؟منم بخاطر همین نه گفتن های مهدی درس خوندنو فراموش کردم.
نگارین (عروس دلشکسته)
7 خرداد 91 2:38
مهربونم رمز رو برات خصوصی فرستادم
نگارین (عروس دلشکسته)
7 خرداد 91 21:44
سلام عزیزم خدا بد نده چرا مریضی انشاالله که زودتر خوب بشی خانمی
میرزا کوچک خان
9 خرداد 91 8:16
ثمين
6 آبان 91 15:57
سلام عزيزم.....من همون ثمينم....گرمي عشق!!!
اين ادرس وب خودمه.....اگه دوس داشتي بيا....
راستي دارم ارشيوتو سرسري ميخونم.....ولي تو پست قبلي به رمز برخورد كردم...اگه دوس داشتي رمز بده خانومي.....منتظرتم


مرسی گلم که به ما سرزدی و خوشحالمون کردی .زندگی پر از فراز و نشیب که با همینا قشنگ و قابل تحمل می شه .خدا را در هز رمان باید شاکر باش چون هرچی ما به این دنیا عاشق تر باشیم خدای ما از تمام عاشق های دنیامجنون تره.اون رمز رو من برای خودم و خدا گذاشته بودم یه عهد بود هیچکی نمی دونه چی اونجا نوشتم حتی همسرم .ببخشید