محمدطاهای ما(جوجه طلایی ما)محمدطاهای ما(جوجه طلایی ما)، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

دردونه..یک عاشقانه آرام دگر

بدون عنوان

1392/12/26 18:18
نویسنده : مامان بی تاب
241 بازدید
اشتراک گذاری

ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام به دردونه گل خودم(طاهای من)قلب

ای کاش می شد وقتی بهت سلام و صبح بخیر می گم میتونستم روی ماهتو ببینم و ماچت کنم و دستای پر نیازتو بگیرم هرروز که می گذره هرشب که سرمو میزارم رو ی بالشت می گم ای خداشکرت که امروز هم گذشت و طاهای من تو دل مامانش آروم و راحته.

طاهای من عزیزدلم نمی دونم چم شده که امروز این همه بی تابت شدم و دارم از دلتنگی و انتظار بی تاب میشم امروز مث دیونه ها لباس هاتو تن عروسکم هام کردم و آهنگ تولد مبارک برات گذاشتم و تجسم یک سالگیت که شبیه بچگی هات بابامهدیت می شی رو کردم و کلی حال کردم از حس مادر بودن

همش میترسم همش دلشوره دارم که این انتظار ها بی فایده باشه میترسم موقع زایمان و تولد تو عزیزم یا من نباشم یا ..........آخرش به گریه ختم میشه 

این روزا خیلی زشت شدم خیلی خیلی زشت شدماز خجالت حتی روم نمیشه برم ازخونه بیرون حتی خونه بابا حون اینا هم کم میرم هم زشت شدم هم چاق .وقتی تغییراتو تو اینه تو خودم دیدم برای چندثانیه احساس افسردگی کردم و موجودزشت و چاق بودن اما وقتی بابا مهدی باهام حرف زد و مامان جون علت لز خونه بیرون رفتنامو فهمید تا دقیقه ها داشت برام از مادر بودن میگفت مامانم میگفت تو داری به یه موجود زنده حیات میدی و برای تکاملش از تموم ویتامین های بدن تو کلسیمو پروتیین ها میگیره ته جون بیاد و برای همین تو شادابی و زیبایی هاتو برا یکوتاه مدت از دست میدی اما باز بخودت برس و به این فکر کن هر چی تو زشت تر بشی اون طاهای عزیزت خوشکل تر و تپل تر .

خیلی خیلی فکر کردم هر چند که یه مامان زشت هستم اما برای سلامتی و زنده بودن تو حاضرم زشت ترین ها بشم (اما بعد از تولدت مطمئنن همه چیز درست میشه)

راستی دردونه گلم یادم رفت یه خاطره باهال رو بهت بگم یه چند روزی حالم خیلی بد بود اصلا غذا نمیخوردم و ......رفتیم  بابا مهدی نگران هر دومون بود نمی دونست چکار کنه سعی میکرد با ارامش رفتار کنه اما خیلی نگرانمون بود مخصوصا نگران تو چون میگه اون خیلی ضعیفه .خلاصه رفتم دکتر و دکتر گفت خانوم طبیعیه پسرتون دوباره بزرگ میشه این علائمشه .منم بخاطر اینکه بابا نگران نشه بهش گفتم.

.بابا مهدی بنده خدات از بس از بزرگ بودنت ذوق زده بود یه شب میره سمت بابابزرگ(غلام) و من باهاش نمیرم چون حال نداشتم بابابزرگت ازش م یپرسه پس سمیه کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بابای بنده خدات با یه ذوقی میگه بابا بچه مون داره بزرگ میشه ............

وای آخی بنده خدا هنوز حرفش تموم نشده و فکر کرده بود این ذوقشو باباش درک کرده

یه دفعه بابابزرگت داد میزنه خفه شو دیگه این حرفارو جایی نزنی ها

قیافه بابات دیدنی بود وقتی اومد خونه اگه صورتشو میدیدی؟

فرداش بابابزرگت بهم زنگ زد و منو دعوا کرد گه چرا این حرفا رو میزنید من هاج و واج

بعد رفته بود به مامان منم گفته بود با این دو تاصحبت کن که از این حرفا نزنن

تا بالاخره علتشو فهمیدیم حالا علتو ببین:به کسی نگید کوچولو مهدی چشم میخوره

آخی بابابزرگت از فرداش هر روز یا ماهی یا کاهو یا باقاله برام میاره میگه بچه مهدی جون بیاد اما شما ازاون حرفا به کسی نزنیدا زشته مگه خلید شما؟

آخی قیافه بابا مهدی موقع ابراز احساساتش دیدنی بوده

فداش بشم که اون از من مشتاق تره که ببینت

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

عمه خاله راحله
30 فروردین 91 23:35
سلام پسل گلم.یه چیز بگم بین خودمون بمونه باشه؟ به مامانیت نگیا.مامانت همیشه رشت و خپل بوده الکی تورو بهونه کرده.ایشالله به خودم بری.به مامانی نگیا افسردگی میگیره.اخه من مامانیتو دوست دارم.تو رو هم دوست دارم


سلام عمه خاله گلم راست میگی مامانم زشتو تپله حقیقتو به من بگوبابام چیه اونم زشته وای خدای من ؟
یعنی من به کی میرم؟
طاها
30 فروردین 91 23:53
عمه خاله راحله
31 فروردین 91 15:47
سلام پسلم.راستشو بخوای بابات یه زمانی بدک نبود اما از موقعه ایی که با مامانیت عروسی کرد زشت شد.نگران نباش حلال زاده به عمه خالش میره.


وای خیالم راحت شده اما هوشم به شما نره چون میگن حلال زاده به دایی می ره نه عمه خاله
طاها
31 فروردین 91 17:26