آیدا

دیروز خونه باباجون  اینا بودیم ایدا یه چیی رفت تو گلوش و سیاه شد نزدیک بود و را ه نفسش بسته شده بود یه دفعه سیاه شده و می اورد بالا .

خاله زهرا یه دفعه شروع کرد به گریه کردن و یا فاطمه زهرا بچه ام مامانم هم محک می زد تو کمرش اونم سیاه شده بود و راه نفسش بسته شده بود و تقلی  برای نفس کشیدن میکرد

باباجون و بابافرشید همه دور بچه جمع شده بودن آیدا همین جور نفس نفس میزد اما من پاهام نرفت جلو از دور روی مبل نشسته بودم و نگاشون میکردم و با آرامش به خواهرم نگاه می کردم که چه جوری داره بال بال می زنه برای بچه اش و از دور می شنیدم می گفت یا فاطمه زهرا بچه ام خفه نشه

یادم اومد به روزی که منم تو تخت زایمان گفتم یا فاطمه زهرا بچه ام خفه نشه اما شد

وقتی این فکر تو ذهنم بود رفتم نزدیک و از جلو ببینم فاطمه زهرا به دادخواهرم می رسه ؟همین حین که اولین قدمو برداشتم سمتشون آیدا در حالی که داشت خفه میشد دستاشو دراز کرد بیاد تو بغلم وقتی از بغل مامانم گرفتمش و زهرا رو دیدم که از دور بدنش یخ زده و داره گریه میکنه و مامانم همین طور می زنه تو کمرش و باباجون و بابا دایی ها هم جمع شده بودن

آیدا رو از دور نگاه کردم و گفتم خدایا به طفل های مسلم این بار قسمت دادم بلا رو از این بچه دور کن شروع کرد به بالا  آوردن و رنگش برگشت و زهرادیگه روی زمین وارفت و خیالش راحت شد ایدا دستاشو دراز می کرد و تو بغل هیچ کس جز من نمی رفت و بغلش کردم و بردمش تو اتاق و باز مبهوت بودم

و همش به طاها فکر می کردم

صدای زهرا رو شنیدم که به مامان میگفت مامان من نیترسم من خواب دیدم که کنار قبر ننه دو تا بچه است یکی طاها یکی آیدا.هر لحظه ترس اینو دارم

مامانم بهش میگفت صدقه بده رفع میشه تو شرایط بده ارامش داشته باشو........

خدایا من حکمتتو نمی دونم و نمی فهمم من یه موجم تو اقیانوس بی کرانت به ار طرف منو بکشونی میرم و تنها صدایی که از من در میاد میگم خداتنهام نزار

خدایا داشته هامو ازم نگیر

خدایا عشقم زندگیم مهدی رو

مامان و بابام

خواهرا و داداش هام

خواهرزاده ام و

تموم داشته هامو ازم نگیر

همه رو میسپارم به تو