محمدطاهای ما(جوجه طلایی ما)محمدطاهای ما(جوجه طلایی ما)، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

دردونه..یک عاشقانه آرام دگر

سفرنامه بوشهر وماهشهر(14ماهگی)

   سلام عشق من ،سلام دنیای من و بابایی ،ســــــــــــــــــلــــــــــــــــــــــــــــام!!!     ای گل پسر مامان ..........توی 14ماهگی.......یه سفریهویی مگه چیه من و بابا عاشق سفریم اونم ازجنس یهویش و بدون ماشین کلافه ایم و تا آذر ماشینو بهمون دادن  واسه شب یلدا برنامه ریزی کردیم بریم بوشهر و عموعلی و زنعمو سحر و نیکان هم دعوت کردیم باماهمسفربشن و اوناهم ازمابدتر عشق سفرن و.........       بابا ازکار اومد یه چرتی زد و ماشینو برد  و رفتیم دنبال عمو علی اینا و رفتیم گناوه خونه خواهرزاده بابایی وکلی زحمت دادیم و سنگ تمام گذاش...
5 شهريور 1394

سفرزمستانی وسپیدان (برف بازی)

و.امــــــــــــــا ایرانخودرو تماس گرفتن که ماشینتون آماده است بفرمایید ببریدش و ازاونجایی که 4ماه خون ماشین بابا و من کم شده بود زدیم به سفر که ایهاالناس بیاید و عموعباسی و خاله مژگان و وعمورضا و عمه راحله و عمو حامد پایه سفرشدن به نیت برف و سپیدان وتیوپ بازی  و  ترکوندن .... خیللیییی سردبود اما یه مسافرت کاملا متفاوت و آروم و درعین حال یخ بود البته کل این سفرو غافلگیرانه دعوت عموعباس بودیم بقول خودش با بچه هام سفرکردم و همین که خوش گذشت کلی صفاداره ....ازبس دلش دریاست عکس ها به روایت تصویر (15ماهگی عروسکم) ...
5 شهريور 1394

سفرمشهدوموهای طلایی

ادامه پست امام رضا و نذر محمدطاها.....   هورا پریدیم      ــــــــــــــــــمن برم ادامه مطلب تو هم بیادنبالــــــــمــــــــــ حکایت سفر:من و تو ومامان جون و خاله کبری من .دعوت خاله زهرا باجوجه هاش بودیم عمه خاله راحله هم از عسلویه باپروازخودشو رسوند بهمون و پیش هم بودیم.آجی یلدا هم پیش مابودو خاله زهرا باخاله کبری و عموفرشید و ایدا اومدن ابادان و من و شما هم با باباجون و مامان جون و دایی احمد رفتیم فرودگاه و همدیگه رو دیدیم و بابامهدی هم مرخصی ساعتی گرفت و اومد بدرقه مون شب قبل هرکارمیکردم چمدون ببندم تو نمیزاشتی لباسا رو میریختی بیرون و میرفتی توش مینشستی وادامه داستان به روا...
21 آبان 1393

عیدفطر وسفربه یاسوج

ادامه ماه رمضان...........                 قلبون شکل ماهت بشم من ....ساعت 5صبح ازخونه زدیم بیرون و رفتیم سمت ماهشهر تا خاله زهرا هم ببریم و فرداش عمو فرشید اومد. توی ماشین صندلی عقب خواب بودی گلم تاسربندر نمازعیدفطرهم توی راه توی مسجد سربندر خوندیم وزنعموسحرگفت من نمازنمیخونم دوتا جوجه هارو بده به من و شمابرید بخونید             ازاینجا به بعد عکس هاپیش عمه خاله است بوشهروچون دورازدسترسم بود برام آپلود کرده و گذاشته اینجا دستشم دردنکنه اما من دیگه نمیتونم بچر...
22 مهر 1393

هشتمین ماه گردت رو آذین می بندیم

   هشتمین ماه گردت را آذین می بندیم                                                                             روز تولد تو میلاد عشق پاکه...........برای شکر این روز پیشانیم به خاکه خدایاااااااااسپاس   فدای تو بشم تو فکربودم که تو تولد هشت ماهگی چی واست به یادگار بزارم ...
5 تير 1393

درهم برهم

سلام فسقلکم نفسمممممممممممم جااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان دلــــــــــــــــــــــــــــــم چندتا  عکس توی این چندماه گرفتم  بدون سوژه است اما خیلی دوستشون دارم و هربار خواستم یزارم تو دفترچه خاطرات مجازیت نشده . اینجا  4ماهه بودی که رفتیم بازار دیلم فدات شم .پشه بدجنس ببین لپ پسرمو چکارکرده می خواستیم بریم دارو رحمه شما گل پسری تازه پف پف یکردن یادگرفته بودی پوف پوف قربون این لبای ریزت بشم که پوف پوف میکنی بههههههههههههههله خاله زهرا تحمل نیورد و چروندت قربوت زردک ها نهههههههههههههههههه نهههههههههههه   ...
3 تير 1393

حج بابابزرگ

خوب گل پسری با باباجون رفتیم بوشهر و برگشتیم تا بابابزرگ از سفر خانه خدا برگشت و تو این رفت و آمد های ما به اهوازواسه بدرقه و استقبال بابابزرگ من یه تعداد عکس از شما گرفتم که زیاد حوصله تون سر نره.   از 7تا 18اردیبهشت به روایت تصویر   توی مسیر بدرقه به اهواز توی بغل باباجون خوابت برد  باباجون فرستادت عقب که بدن درد نگیری   بیدارشدی و اولین بیسکویت مادر و من مادر بهت دادم رسیدبم فرودگاه اهواز و با باباجون خداحافظی کنیم شما گل پسری خواب بودی و دیگه نخواستیم بدخوای بشی  باباجون و بابامهدی کریرتو بلند ...
29 خرداد 1393

ازآتلیه تا مدل شدن جوجه طلایی

به روی ماهت فسقل من من و شما و عمه خاله باهم رفتیم آتلیه زوم توی شهر کنگان و چندتاعکس یادگاری از 6ماهگی شما گرفتیم .   از اونجایی که شما بچه خوش خنده و ماشالله جگری هستی کمتر از 5دقیقه عکسات تمام شد عکاس عاشقت شده بود و گفت چون طاها باهام همکاری کرد و اصلا اذیتم نکرد واسه همین کلی تخفیف بهمون دادو همه عکس خام ها رو هم رو سی دی بهم داد. دیگه ما اومدیم آبادان و زحمت مابقی با عمه خاله بود وقتی عمه خاله رفت عکس و تحویل بگیره دید بههههههههله آقا طاهای ما مدل عکاسی شده و به عمه خاله گفته که ماشالله پسرتون خوش عکسه با اجازه شما توی دوتا آتلیه مون میخوام عکس طاها رو شاسی کنم .   از این عکس ناز...
23 خرداد 1393

اولین سفردونفره من وجوجه رنگی

داستان این سفر دونفره من وجوجه رنگی        از اونجایی شروع شد که بابا بزرگ عازم حج بودن و باباجون عباس(خان عمو)از بوشهر با عمه مهناز اومدن و همه با هم بابابزرگ و تا اهواز بدرقه کردیم و دعای خیر پشت سرش و از اونجایی که بابابزرگ 10روز دیگه برمیگشت و باباجون عباس هم تصمیم داشتن که برن بوشهر و دوباره برگردن کمی وسوسه کننده بود و به عنوان یه فکر از ذهنم خطور کرد که چه خوب من برم با عمو عباسی و باخودش هم برگردم و بابامهدی هم خیالش راحته. این فکر هماناو عمه خاله تو هوا این فکر مارو به جدیت به همه گفت و برای من و شما برنامه ریزی کردن و ما قرار شد بریم بوشهر و از بوشهر بریم کنگان به مدت 4روز هم اونجابا...
8 خرداد 1393