ازشیرگرفتن پسرکم بی بلا
نفس بالنده مامان ..... من مامان بی تاب
ای دل من درپیچ و تاب بهانه های کودکی ات بی تاب است و بهانه میگیرد
دل تنگ شده ام برای خنده های زیبایت هنگام شیر خوردن
بی تاب نگاهات هنگام شیرخوردن و......ای وای ای وای چقده سخته خدایا
ذوق زدگی ات برای نوشیدن جرعه ای شیر هنوز یک روز تمام نشده من دلتنگم
دلتنگ در اغوش کشیدنت و لالا گفتن شیرین تو....
میدانم این روزها دیگر با تو تکرار نخواهد شد برای همین نوشتم نوشتم تا بماند
تا روزی بخوانم و یادم بیاید من چقدر اشک ریختم که تو این اندازه نریختی...
دلم برای تک تک لحظه های این دوسالی که گذشت تنگ خواهد شد ...
اما راهیست که باید رفت دیر یا زود...
تو شیر نخوردی و من ظهر وقتی روی پاخوابت برددر اغوش کشیدمت لالایی علی اصغر خواندم
خودم گریه کردم و توکلت علی الله گفتم و از خدا مدد خواستم تا بتوانم تحمل کنم
برایت زیارت عاشوراخوندم و صبوریتو ارصاحب عاشوراخواستم
تا ارام شوم و تو خوابیدی... و وقتی بیدار شدی هم انقدر که فکر میکردم بهانه نیاوردی
تو ارام باش عزیزکم این راه را باید رفت تو از دو روز دیگر مردی کوچک اما مستقل
خواهی شد ... مادر به فدای تو عاشق تو هستم....
پیشتر ها میگفتند به تو وابسته شده است این خیلی بد است اما هیچ کس
نمیفهمد من چقدر به این وابستگی ها محتاجم....
من عاشق این وابستگیها هستم این یعنی من یعنی مادر....
روز اول ازشیرگرفتنت ....چقده سخته خدایا
حال خوبی ندارم نمازخوندم و قرآن اما اروم نشدم اومدم اینجاتابرات بنویسم تا آروم بشم
وداع بابهترین حس وبزرگترین حال خوب دنیا
سه شنبه
1394/08/05
واما قصه از اونجایی شروع شد که مامان دل وجرات جداشدن ازپسرکشو نداشت و به بابا گفت که مرخصی بگیربریم بوشهر و به عمه هم گفتم و کلی ذوق امامرخصی باباجورنشدو باخاله زهراحرف زدم و گفت چرااین همه سختش میکنی من دوتابچه هاموگرفتم و اذیت نشدم و دوستم نجمه زنگ زد وگفت سمیه توداری درباره طاهاحرف میزنی صبوره و شایداذیتت نکنه وحرفتومیفهمه وکلی دلموقرص کردن کردن ویهویی رفتم توفکر ومتوسل شدم به دعای توسل وبه نیت اینکه شب جمعه شیرحسرت بخوری وامام زمانمون شافعت بشه نیت کردم و صدقه گذاشتم کنار و اول شکرخداکردم که سعادت داشتم من وغرق مهرمادری کنه وبعدشیرتوسیرپرخوردی و بازی بازی و گذاشتم کلی کیف کنی و بعدصبحانه و ناهار و تنقلات ساعت 3گفتی می می که گفتم بیا وایی می می بوو شده گفتی چی گفتم بیاببین بازشتیش هم حاضربودی بخوری و خوردی و وقتی دیدی تلخه گفتی آناس و اناس خوردی و گفتی می می چشه گفتم سوسک روش پی پی کرده و بعد توگفتی طاهادرو بازگذاشته و......هر5دقیقه یه بار مث شوک زده عاجزامیپرسیدی می می بوو طاها توسک (سوسک)درباز پی پی ومن هرباربایدتوضیح میدادم و میگفتم بیامیخوای توهم میگفتی نه تلخه .........خلاصه باهم رفتیم یه خونه کارتونی رو پشت بام شروع ب ساخت کردیم و وسایل واسش خریدیم و تاپایان سه روزهر روزمیریم روی پشت بام و بازی نوارچسب و مکعب ها و باسام رفتیم توی پارک بازی و دوچرخه سواری و رفتیم خونه باباجون کلی بازی کردی و خونه بابابزرگ بانیکان بازی کردی و آخرشب هم رفتیم پارک و اومدیم خونه شام و شیرخوردی و روی پاخوابیدی
بعدانوشتم:
(الان حالم خیلی خیلی خوبه 8روزه که پسرکم مردشده ودیگه شیرخواره نوزادنیست)
خدای من معبودم تومهربان ترینی انقدر ک من هراس و دلشوره داشتم اینگونه نبود به اذن تو من دوسال به پسرم شیردادم و ترس جدایی داشتم به راستی که تو بهتر می دانی .......چرا که پسرکم خداراشکر ماشالله هیچ بهانه ایی برای شیر نگرفت و خیلی زود چهره مردانه به خودش گرفت وهران کس که طفلکم رامیبیندازچهره و رفتارش زودترمتوجه میشود که پسرکم پابه عرصه جدیدگذاشته و این خواست و تقدیریگانه معبودم بود بعدازخوردن شیرحسرتش هم من وهم طفلم به آرامش درونی و ظاهری رسیدیم و هم من فراموش کردم و هم پسرکم و پذیرفتیم این ترک وجدایی رو به شیرینی اولین شیرخوردنش .
باشد که شامل حال همه چشم انتظاران شود
اندراحوالات مادراین سه روزشیرین و پرخاطره و عجیب غریب به روایت لنزموبایل
خیلی شیرین و الهی شکر زودگذر به کام مان بود روزچهرم هم تولد نیکان جونت رفتیم
عکس های بیشترتوی موبایل زنعموسحره تواویلن فرصت برات یه پست مجزامیزارم
عاشقتــــــــــــــــــــــــــم بخداااااااااااا
خدایا شکرت واسه زردکم