محمدطاهای ما(جوجه طلایی ما)محمدطاهای ما(جوجه طلایی ما)، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

دردونه..یک عاشقانه آرام دگر

من و 4سال با نی نی وبلاگ

4سال با هم بودیم و تو این 4سال من باتو غم و شادی ام را با نوشتن یا بدون شرح یا پست سفید رمز دار بی رمز با تایید بدون تایید باهم بودیم و اومدم نوشتم از ازدواجم از سالگرد ازدواجم از آمدن تا رفتن پسر اولم و تولد دوباره "طاها  عشق آرام دگر " ........................... فقط این و می دونم که تو 4سال بهترین دوست مجازی من شدی باعث آرامش و تسکینم و تلاشم و نوشدن و عشقم و حتی پیداکردن دوستهای خوبی شدی دوست من .................    تولد 4سالگیت مبارک   نی نی وبلاگ اطلاع رسانی کرد که مسابقه داریم منم عازم سفربودم و همه کفش هاتو بردم با خودم بوشهر که لب دریا روی شن و ماسه ه...
11 دی 1393

مادرانه های من و پسرکم

سلام پسرکم                     نبض زندگی من تولد یکسالگیت مبارک عشقم ............وجودم ...............نفسم......... مادرانه هایی دارم که باید امروز الان که یک ساله شدی بهت بگم و شاید روزگاری درمقابلت محکوم به سکوت بشم و شاید نباشم ....... و توراسوق بدم به مادرانه های یکسالگیت و .......... امروز یک بهار یک تابستان یک پاییز یک زمستان را پشت سر گذاشتی و میروی تا به دومین سال زندگیت  برسی به اوج شیرین کاری و اوج نیازهایت به من و پدرت .....به اوج اولین هایت....وووو !! انسان های زیادی را دیدی وخ...
9 دی 1393

درخشیدن 5و6مین مرواریدها

بـــــــــــــــــــــــــه بـــــــــــــــــــــــه به شازده مامان .. مرواریدهای 5و6ات مبارک باشه توی پست اولین قدمهات و پنجمین مرواریدت به تاریخ پنج شنبه هفده مهر 1393 من اصلا متوجه مروارید ششمت نشده بودم توی 12ماهگی که مرواریدهایت زدن بیرون متوجه شدم.بعدازتولدت یه مدتی بود شیرمیخوردی گازمیگرفتی و وقتی من بهت میگفتم م َمَ گازنگیر و باهات قهرمیکردم توزودتر قهر میکردی و دیگه شیرنمی خوردی میترسیدی دعوات کنم و خیلی ناراحت بودم هرچی میگفتم بیا مامان بیا بوو نیست نمی اومدی تا روی لثه هات ژل زدم و دست کردم تودهنت دیدم بععععععععله پسرم شاهده 6تا مرواریده و واسه همین داره مامانشو گاز گازی میکنی و داره با مرواریدهاش آ...
12 آذر 1393

اوستا بنا طاها

داستان از کارگری تا اوستایی طاها: یکی بود یکی نبود روزی مامان جون به باباجون میگه توی حیاط برام یه سرویس بهداشتی و آشپزخونه و انباری و یه مغازه بزن و باباجون هم به چشم و دست به کار میشه و اما آقا طاها وکارگر داوطلب این داستان ما ادامه داستان به روایت تصویر...... بگووووووووو یا علـــــــــــــــــــــی مامان مامان اول پادویی کن زوده حالا بری رو داربست اونجارو نگاه نکن اینجوری آفرین مامان ............تو میتونی خسته شدی گلم خوب روی دست باباجون نگاه کن تازود راه بیفتی دورت بگردم نه دیگه این همه دقت...........فدات شم بالاخره پله های ترقی...
11 آذر 1393

استخدامی مامان

ای گل پسر مامان ....... تومرداد ما ه اطلاع رسانی کردن که قراره سازمان تامین اجتماعی استخدامی بزنه و منم چون سابقه تو کارسازمان داشتم با گلی ذوق رفتم و بااینکه فقط یک نفرمیخواستن و 20%سهمیه شهداو.....بود وهمه میگفتن نکن الکی داری یه مبلغی رو پرداخت میکنی واون یه نفر ازقبل تعیین شده و توچه کوچیک داری و هزارتا نه .......... دوست داشتم شرکت کنم و ثبت نام کردم و یه عالمه جزوه از ای استخدام خریدم و پرینت که بخونم اما توی اون 40روزفرجه شما تب شدید کردید و 2هفته دوره درمانت طول کشیدو دریغ از خوندن یه تست هفته اول هفته دوم پیرشدم تاداروهاتو بخوری و تبت بیاد پایین  بعدشم که خورد سوپرایز خاله زهرا و سفربه مشهد برگشتیم...
10 آذر 1393

شازده من 13ماهگیت مبارک

13 ماه یعنی 1 سال و 1 ماه با تو بودن 13 ماه یعنی 1 سال و 1 ماه مادر تو بودن 13 ماه یعنی 1 سال و 1 ماه پدر تو بودن 13 ماه یعنی 1 سال و 1 ماه لحظه ها رو با تو سپری کردن 13 ماه یعنی 1 سال و 1 ماه از بهترین و تکرار نشدنی ترین روزهای عمر من وبابایی چقدر این یک سال و فلان ها برایم شیرین است دیگر صحبت از روز نیست،حرف از ماه نیست پای سال به میان آمده و این یعنی من و تو آشنای دیرین شده ایم،به هم خو گرفته ایم،با چشم هایمان با هم حرف میزنیم فرشته ی کوچکم 13 ماهه شدی من که این 13 ماه را زندگی نکردم عاشقی کردم چقدر خوب و شیرین است که روزگاری نه چندان دور خودت پدر خواهی شد و تمام ...
2 آذر 1393

سفرمشهدوموهای طلایی

ادامه پست امام رضا و نذر محمدطاها.....   هورا پریدیم      ــــــــــــــــــمن برم ادامه مطلب تو هم بیادنبالــــــــمــــــــــ حکایت سفر:من و تو ومامان جون و خاله کبری من .دعوت خاله زهرا باجوجه هاش بودیم عمه خاله راحله هم از عسلویه باپروازخودشو رسوند بهمون و پیش هم بودیم.آجی یلدا هم پیش مابودو خاله زهرا باخاله کبری و عموفرشید و ایدا اومدن ابادان و من و شما هم با باباجون و مامان جون و دایی احمد رفتیم فرودگاه و همدیگه رو دیدیم و بابامهدی هم مرخصی ساعتی گرفت و اومد بدرقه مون شب قبل هرکارمیکردم چمدون ببندم تو نمیزاشتی لباسا رو میریختی بیرون و میرفتی توش مینشستی وادامه داستان به روا...
21 آبان 1393

محمدطاهای ما(جوجه طلایی ما)1سالگیت مبارک

                 امروز خورشيد درخشان‌تر است و آسمان آبي‌تر نسيم زندگي را به پرواز مي‌کشد و پرنده آواز جديد مي‌سرايد امروز بهاري ديگر است در روز تولد طلایی ترین در ميلاد کسي که ثمره عشقم است امروز را شادتر خواهم بود و دلم را به ميهماني آسمان خواهم برد جشني براي ميلادت بر پا خواهم کرد تمامي گلها و سبزه‌ها در ميهماني ما خواهند سرود اي پسرکم آغاز بودنت مبارک ...
2 آبان 1393